خیانت



√פֿـآطرآت مجآزے פֿــآموش مــטּ√

Memories Off Girl

این حرفا همش توی یاهو بود بعداز اینکه صدای منوشنید... دو سه روزم کل داستانی که از زندگیش تعریف کرد طول کشید...

 

(ازاینجا همش حرفای شیوا)

وقتی بچه بودم توی یه خانواده فقیر بزرگ شدم اوضاع مالیمون بد بود ولی ابرو داشتیم مامانم همیشه نماز میخوند قران میخوند؛

بابام کارگر بود...

خلاصه روزگارمونو با یه لقمه نون خالی میگذروندیم ولی خوش بودیم

تا اینکه من بزرگ شدم15سالم شد

وقتی15سالم شد عاشق یه پسره شدم عشقم بهش پاک بود اون 20 سالش بود...همیشه تو راه مدرسم میدیدمش...نگاش میکردم...روزی هزار بار از خدا میخواستم یه روز منو این پسره برسونه حتی اسمشم نمیدونستم...

تا اینکه یه روز اومد پا به پام راه میومد یه نامه انداخت جلو پام بهم گفت برشدار...

انگار دنیارو بهم داده بودن قلبم داشت از خوشحالی ایست میکرد...خیلی روز شیرینی بود هرگز یادم نمیره نامه رو برداشتم وقتی رفتم خونه جرات نمیکردم بازش کنم میترسیدم...وقتی بازش کردم توش حرفای عاشقانه زده بود نوشته بود اگه دوستم داری همون جایی که نامه رو بهت دادم منتظرم نامه بدی اسم من حسینه 20 سالمه

منم اولش ترسیدم نامه بنویسم ولی نوشتم...فرداش توی مدرسه بادوستم که میدونست جریان چیه برای حسین نامه نوشتم گفتم اسمم زهرا15سالمه منم دوست دارم و چندتا شعر عاشقونه زمان خودمونو براش نوشتم

حالم عجیب بود از ترس داشتم میمردم نامه رو انداختمو رد شدم

فردای همون روز باز حسین اومد یه نامه انداخت جلوی پامو رد شد..نامه رو برداشتم توی نامه شماره تلفن خونشونو نوشته بود و گفته بود بین ساعت4تا6 بهش زنگ بزنم

منم نمیتونستم بخاطراین رفتم خونه معصومه دوستم به هوا اینکه میخواییم درس بخونیم معصومه اینا همسایه روبه رومون بودن فقط منو معصومه بودیم بهش زنگ زدم صداشو که شنیدم داشتم بال و پر درمیوردم گفتم ببخشید من زهرا هستم گفت عزیزم درست گرفتی منتظر بودم...

خلاصه یه نیم ساعتی باهم حرف زدیم قرار شد فردا من مدرسه نرم از خونه برم سرقرار با حسین...

رفتم دیدمش برای اولین بار مستقیم توی چشماش نگاه کردم

از اون روز به بعد ما باهم دوست شدیم تا یک سال همینطوری گذشت تا اینکه پول تلفن خونه ما خیلی زیاد میومد...بابام دعوا کرد که شماها چیکار میکنید این مزاحم تلفنی کیه؟منم هیچ حرفی نمیزدم ساکت فقط نگاه میکردم...بابام گفت تلفن از امروز قطعه..گوشی تلفنم داد مامانم قایم کرد..روز بدی بود

فردای اون روز از باجه تلفن سرخیابون مدرسه زنگ زدم خونه حسین ولی مادرش جواب داد منم قطع کردم..3روز ازش بی خبر بودم تا اینکه دیدمش رفتیم توی یه کوچه بهش گفتم پول تلفونمون زیاد شده بابام تلفنو قطع کرده داشتم باش حرف میزدم که داداش بزرگتر از خودم از پشت سراومد یه سیلی زد توگوشم حسین و داداشم دگیر شدن منم ترسیده بودم..خلاصه از اون روز من ترک تحصیل کردم تازه سال جدید تحصیلی شروع شده بود..چند روز یه بار میرفتم خونه معصومه ساعت4من تک زنگ میزدم حسین اگه خونه بود خودش زنگ میزد خونه معصومه اینا حرف میزدیم بهش گفتم اگه دوستم داری بیا خواستگاری..اونم گفت معلومه که دوست دارم میام چرا نیام؟دلم برای دیدنش نگاهش بوسیدنش لک زده بود...بهم گفت هفته اینده خانوادش برای عروسی میرن شهرستان هیشکی خونمون نیست یه طوری از خونه بزن بیرون بیا فلان جا میام دنبالت...منم قبول کردم وقتی بابامو داداشم خونه نیستن برم...تاریخش مشخص شد...فقط مونده بود راضی کردن مامانم.. که معصومه اومد برا راضی کردنش.معصومه گفت فردا توی مدرسه میخوان نمایش اجرا کنن اجازه بدین همین یه فردا زهرا با ما بیاد...مامانمو راضی کردیم...ولی کاش نمیرفتم...

منو معصومه باهم رفتیم تا در مدرسه..معصومه رفت توی مدرسه منم بیرون مدرسه منتظر موندم تا حسین بیاد وقتی حسینو دیدم دوست داشتم برم ماچش کنم....کاش اون روز نمیرفتم...رفتیم خونشون وضع مالیشون به نسبت بهتر بود...اون روز اتفاقی افتاد که روزگار من سیاه شد...باهم س ک س کردیم...من گریه میکردم حسین میگفت گریه نکن میگیرمت زن خودم میشی...

خلاصه ساعت11منو برد رسوند دم درمدرسه گفت به کسی چیزی نگو اون موقع من16سالم بود...بامعصومه برگشتیم همش ازم سوال میکرد حوصله نداشتم بغض کرده بودم دلم گرفته بود توی خونمون هیچ حرفی نمیزدم توی خودم بودم...قرار شدباز5شنبه برم...5شنبه به هوای اینکه کتابامو ببرم برای دوستای مدرسم باز رفتم خونشون باز س ک س کردیم...خلاصه یه 6ماهی گذشت توی هرماه یه بار یا دوبار میرفتم پیش حسین...خسته شده بودم همش میگفت میاد خواستگاری..بهش گفتم اگه نیای خودمو میکشم اونم میگفت اگه خودتوبکشی منم خودکشی میکنم...همون موقع ها من دوتا خواستگار داشتم ولی قبول نمیکردم بابام میگفت بیخود کردی میزدن توی سرم که باید قبول کنی...حسین قول داد که بیاد خواستگاری...همون موقعها بود که من باردار شده بودم از حسین...وقتی فهمیدم دوماهم بود نمیدونستم جریان چیه اینقد از خواهر بزرگتر معصومه که ازدواج کرده بود پرسیدیدم که بهمون گفت...به معصومه گفته بودم این اخرا...

به حسین که گفتم عصبانی شد برای اولین بار زد زیر گوشم...خیلی گریه کردم گفت باید بچه رو بندازی...بعد چند روز قرار گذاشتیم باهم رفتیم بچه رو انداختیم...حسین گفت میخواد بره شهرستان برگرده میادخواستگاریم 1ماه گذشت2ماه گذشت حسین نیومد...منم ناامید شده بودم فهمیدم که کلاه سرم رفته خود کشی کردم...باتیغ رگمو زدم...

وقتی بهوش اومدم مامانمو بابام بالای سرم بودن... خیلی شرمندشون شدم بابام گفت چرا خودتوکشتی؟

زدم زیر گریه همه چیو تعریف کردم بابام میگفت نباید میوردیمت بیمارستان باید میذاشتیم بمیری خودم نجاتت دادم خودم میکشمت...مامانم التماس میکرد که اروم الان همه میفهمن ابرومون میره...

منو اوردن خونه...بابام گفت ادرس خونه حسینو بده...ادرسو دادم ولی ازاونجا رفته بودن...فقط منو بابامو مامانمو معصومه میدونستیم چی شده...

توی همون روزا بود که صاحب کار بابام یه مرد40ساله پولدار بود...همه بش میگفتن حاجی اسمش مصطفی بود...یکی دوبار اومده بود در خونمون...تقریبا شصتش خبردار شده بود که بابام چرا توهمه... منواز بابام خواستگاری کرده بود... بابامم همه چیزو به حاجی گفته بود...وقتی فهمید دخترش دیگه باکره نیست گفت باید عقد حاجی بشی...

دنیام تیره و تار شده بود...منو عقد حاجی کردن...یه خونه دوطبقه خوب به اسم من کرد طبقه پایینش خانواده من بشینن بالاشم من بشینم که حاجی هروقت خواست بیاد...

از حاجی بدم میومد..دوسش نداشتم...عذابم میداد...ولی نمیتونستم حرفی بزنم..چون همیشه میگفت وقتی دنبال عشق و هوس بودی باید فکرشو میکردی برو خداروشکر کن من در راه خدا گرفتمت...توی عمرت خونه به این لوکسی ندیدی...اگه من نبودم شماها هنوز توی اون اشغال دونی بودین...همیشه منت سرم میذاشت..ولی جلوی بابام اینا چیزی نمیگفت...

تا اینکه بعدیک سال من با حاجی برای خرید رفته بودم بیرون حسینو دیدم...وقتی دیدمش احساس کردم جون گرفتم...اونم وقتی منو دید جا خورد بااون لباساو با حاجی توی ماشین..فهمید داستان از چه قراره جلو نیومد..ولی بعد فهمیدم تا در خونم تعقیبمون کرده...فردای همون روز صبح تنها از خونه اومدم بیرون...میخواستم برم خونه معصومه اینا نمیدونستم باید چیکار کنم...که حسین اومد جلو...قلبم داشت از کار می افتاد...نمیدونم چرا ولی پریدم بقلشو زار زار گریه کردم...نمیدونم چرا ترسی نداشتم که کسی ببینم...کوچه های بالای شهرم که خلوت بودن...بهم گفت چرا نموندی بپام؟براش تعریف کردم همه چیزو...بهش گفت تو نامردی کردی..گفت نامردی کدومه من تصادف کردم کلی داستان سر هم کرد...از اون روز به بعد روزایی که کسی خونه نبود حسین از پشتبوم میومد خونه من پیش من...وقتی حسینو میدیم حس میکردم زندم...زندگیم شیرین میشد وقتی طعم لبای حسینو میچشیدم...

یکسال همینطوری گذشت...پدرم فوت کرد...حاجی برادرمو فرستاد خارج...من موندمو یه خونه و یه مادر...

من کمک مالی به حسینم میکردم...یه زنجیر طلا با یه دستبند دادم به حسین که ببره بفروشه باهاش یه مغازه بزنه...به حاجی و خانوادم گفتم گمشون کردم...بماند که حاجی چه غوغایی به پاکرد برا طلاها...حسین بهم گفت تا میتونی از حاجی پول بگیر باید پول جمع کنیم فرار کنیم...منم به عشق حسین هرچی پول دستم میومد جمع میکردم...به حاجی میگفتم طلا میخوام طلا انبار میکردم..به اندازه پول یه واحد اپارتمان لوکس طلا جمع کرده بودم... حاجی میگفت بچه میخواد..به حسین که گفتم گفت بزار بچه دار بشی سهم ارث میرسه به بچت نونمون تو روغنه...میگفتم مگه نمیخوایم فرار کنیم؟میگفت اره دوباره میگفت نه حاجی افتاب لب بومه حالا یه بچم باشه مگه چی میشه؟منم میگفتم اگه بخواد بچه ای باشه بچه خودتومیخوام همونی که یبار ازم گرفتی...ولی حسین راضی نمیشد...همون موقعها من باردار بودم خودم نمیدونستم...بعد که فهمیدم مونده بودم بچه حاجیه یا حسین؟!...حاجی وقتی فهمید باردارم برام یه ماشین خرید..

دلم براش میسوخت...ازوقتی4ماهم شد حسین قرار شد نیادخونم...حاجیم برام یه پرستار گرفته بود...بچم پسردنیا اومد...بعد که حسین اومد میگفت پسرمنه میخواد پولای حاجیو بیاره برا باباش...همون موقع که من زایمان کردم حسین زن گرفت. باپولای حاجی وضعش خوب شده بود...میدونستم که حسین بهم خیانت میکنه...میدونستم که با دخترای دیگم رابطه داره میدونستم دیگه زن داره ولی نمیتونستم ازش دست بکشم... اینبار خودم ازش خواسته بودم بیاد خونم...چون خودم باعث همه چیز بودم...

دیگه کمتر میومد خونم...پسربزرگ منم کم کم حالیش میشد اگرم حسین میخواست بیاد پسرمو با پرستارش میفرستادم بیرون...یبار که حسین3ماه نیومد... من بار دار شدم میدونستم که اینبار حتمی بچه مال حاجیه...9ماهی که سربچه حاجی باردار بودم باحسین نزدیکی نداشتم...این یکیم پسردنیا اومد...9ماهی که حسین نیومد دلم براش تنگ نشد...خیالم راحت بود..میدونستم بابای بچم حاجیه...از وقتی بچه دار شده بودم حاجی حتی دیگه منتم سرم نمیذاشت اوایل فقط میومد خودشو ار ض ا کنه پولم میذاشتو میرفت...اما از وقتی بچه دار شده بودم خیلی خوب بود خوب رفتار میکرد...برعکس حسین خیلی بد شده بود فقط میومد که پول بگیره...

تصمیم گرفتم باحسین تموم کنم...بعداز11ماه حسین اومد...بهم گفت چرا تو همی حتی یه بوس ندادی...گفتم حسین دیگه نمیخوام رابطه ای داشته باشم بات!

گفت ولی من میخوام...گفتم9سال بسه..9سال اومدی توی زندگیم باعث شدی روزای بدیو بگذرونم...باعث شدی با مردی که همسن پدرم بود ازدواج کنم...باعث شرمندگی من جلوی خانوادم شدی... خیلی توپم پر بود...یه دعوای حسابی راه انداختم که تو فقط برای پول این همه وقت بامن بودی...به اندازه کافی بهت پول دادم زندگیتو باپول حاجی ساختی حالا برو بیرون از زندگیم بزار زندگی کنم...گفت یادت نره که ما یه بچه مشترک داریم...گفتم ازکجا معلوم بچه تو باشه؟میگفت خوب بچه منه شبیه منه..من میگفتم هیچ شباهتی به تونداره...گفت بخوای از این بچه بازیا دراری میرم همه چیو به حاجی میگم...گفتم برو بگو...خلاصه دعواکردیم...ولی حسین جرات نداشت بره به حاجی بگه چیا بین ماگذشته...

همش نگران بودم که حاجی یه موقع چیزی نفهمه...یا یه زمانی کسی نفهمه بچه اولم از حاجی نیست...ابروی حاجی میره...تازه حاجی از وقتی من بچه دار شده بودم به خانوادش گفته بود زن دوم داره...بخاطراین با یه دکتر مشورت کردم...گفتم میخوام ازمایش بگیری از بچم ببینم بچم باباش کیه..کلی پول خرج کردم که این مسئله مخفی بمونه و کسی چیزی نفهمه...اخرشم مشخص شد اره بچه مال حاجی نیست!

حسین 3سالی از زندگی من بیرون رفت...توی این 3سال باحاجی روزای خوبی داشتم...خونمونم جابه جاکردیم...

خیالم تا حدودی راحت بود که دست حسین بهم نمیرسه...

تا اینکه بعداز3سال دوباره سروکله حسین پیداش شد...اینبار راش ندادم توی خونم...گفت بیا بیرون..باش رفتم سرقرار...گفت پول لازمه...گفتم پول مفت ندارم بدم...گفت باشه تو پول مفت نده میرم از حاجی میگیرم...اینو که گفت ترسیدم گفتم باشه هرچی بخوای بت میدم گفت50میلیون پول میخوام....

گفتم 50میلیون ندارم...گفت همون حسابایی که پرکردیو برام خالی کن...منم از ترس20تومنشو نقد براش جور کردم...10میلیونم طلا فروختم...کلا30میلیون جور کردم...گفتم دیگه ندارم بیشتر از این نمیتونم...گفت باشه این30تومنو بده 30تای دیگم جمع کن هروقت جمع شد خبرم کن...گفتم ندارم نمیتونم هی داری بیشترش میکنی...گفت باشه میل خودته...پسرم که باتوئه مدرکه که منو توباهم رابطه داشتیم...منم بش گفتم دلتوصابون نزن پسرحاجیه...گفت بیخود کردی پسرمنه..گفتم یادته التماست میکردم بچم مال توباشه راضی نمیشدی؟دعوامیکردی قهرمیکردی؟گفتم تو کی اومدی بچه انداختی که من بی خبر بودم؟

عوضی وقتی نتونستم پول جور کنم رفته بود به حاجی همه چیوگفته بود حاجیم سکته کرد...الانم یه تیکه گوشت شده افتاده کنار خونه...خودم خیلی هوای حاجیو دارم همش ازش معذرت میخوام...میگم باش رابطه نداشتم ولی دوروغ میگم...میگم این فهمیده من زندگیم خوبه اومده بهمش بزنه...اومده تلافی کنه...ولی حاجی هیچی جوابمو نمیده...اون روزم که اومدم توی چت چون دلم گرفته بود...من موندمو یه عمر پشیمونی با یه بچه ای که حرومه...عذاب وجدان دارم

من:توبه کن خدامیبخشه...به خدا بگو پشیمونی..برای حاجی خانومی کن..جواب محبتاشو بده...

زهرا:دارم همین کارومیکنم ولی وقتی به پسرم نگاه میکنم حسینو میبینم...

من:نمیدونم چی باید بگم ولی همیشه از خداکمک بگیر..

زهرا:همیشه مراقب باش گول عشقای پوچو الکیو نخوری من فک میکردم حسین عشقه واقعیه ولی همش یه هوس بود...من باید برم مراقب خودت باش

من:باشه مراقب خودتو خانوادت باش در پناه خدا

زهرا:خداحافظ


نظرات شما عزیزان:

negar
ساعت3:30---2 مرداد 1393
اجی من لینکت کردم خوشحال میشم به وبم سر بزنی و نظر بدی

mahsa
ساعت18:07---9 خرداد 1393
من ا وسطاش ديگه با دقت نخوندم از بس ك از دختره عصباني شدمو از پسره كه چه طور داشت از خنگ بودن اين دختر سوئاستفاده ميكرد واقعا تو مدرسه ب اين دخترا چي ياد ميدن بازم به خودت كه از اين رسانه تونستي ي چيزايي تو كله دختراي ساده لوح و ديونه بكني

♬ ♪ ❤ⓚⓘⓜⓘⓐ❤♬ ♪
ساعت23:41---24 اسفند 1392
اوووووووووووووووو<b r /> خیلی احساسی بود دلم براش سوخت

یه دختره
ساعت9:30---31 ارديبهشت 1392
وای.....چشام داره وق وق میزنه ....هنگ کردم .........خیلی درس گرفتم دیگه عاشق نمیشم .

امیرحسین
ساعت2:39---7 اسفند 1391
چه حیوونه کثیفی بوده

من و عشقم هم تازه داستانمون شروع شده همه سعیمون رو میکنیم که بهم برسیم البته از نوع عشق پاک};-


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,| 14:16 |иiηд| |



X-themes